عيسى و اديان جهانى (1)


 

نويسنده:جان هيك ؛ عبدالرحيم سليمانى




 
اگر ما، مسيحيان امروزى، از جايى كه در آنيم آغاز كنيم، از وسط شك و ترديد شروع كرده ايم، شك و ترديدى كه هنگام سخن گفتن از عيسى ـ يعنى همان شخصيت تاريخى كه در ثلث اول قرن اول تاريخ مسيحى در جليل مى زيست ـ به ما يورش مى آورد. چون تحقيقات درباره عهد جديد آشكار كرده است كه اگر سعى كنيم نوزده و نيم قرن پيش را از نظر بگذرانيم، چه آگاهى هاى ناقص و مبهمى در اختيار ماست و درعين حال سهم تخيلات ما در «تصاويرى» كه از عيسى داريم چقدر زياد و متنوع است! اين گفته به يك معنا صحيح است كه او را ميليون ها انسان پرستش مى كرده اند; اما به معناى ديگر، با توجه به قصد درونى افراد، تعدادى از موجودات مختلف پرستيده شده اند، كه مى توان گفت از جهاتى مشابه و از جهاتى متفاوت اند، ولى تحت نام عيسى يا عنوان مسيح قرار مى گيرند . درباره انديشه خدا، كه آن را بازتابى از آرمان هاى انسانى مى شمارد، در اين جا قدرى كاربرد دارد. عيسى يك انسان حقيقى بود كه در قرن اول در فلسطين مى زيست; اما تصورات ذهنى درباره او، كه عبادت مسيحى در اعصار مختلف و بخش هاى مختلف كليسا بر آن متمركز بوده، چنان متنوع است كه بايد تا اندازه اى منعكس كننده تنوع روحيات و آرمان ها، و بالاتر از همه، تنوع نيازهاى معنوى جهان مؤمنانِ به او باشد. جنبه هايى از سنت هاى پيرامون عيسى، با اميدها و اميال انسان ها گره خورده است تا اين «تصاوير» مختلف را بسازد; بنابراين چهره اى كه عهد جديد از عيسى ارائه مى دهد، مانند يك اثر هنرى بزرگ، مى تواند براى انسان هاى متعدد تبديل به اشياى متعددى گردد.
تا چه حد مى توان اين را كه در مسيحيت مردى از اهالى ناصره به مقام مسيح الهى، يگانه پسر متولد از خدا و شخص دوم تثليث اقدس، بالا برده شده است، نمونه اعلاى آراستن عيسى به آرمان ها براى پاسخ گويى به نيازهاى معنوى دانست؟ در نگاه نخست صرف احتمال نگران كننده است; چون اين امر را كه يك خاخام از اهالى جليل، با چهره مسيحايىِ رشد يافته اعتقاداتِ مسيحى يكى گرفته شده است، زير سؤال مى برد. ولى به اين خواهم پرداخت كه تعريف شوراى نيقيه اى «خداى ـ پسر ـ متجسد» تنها يك راه براى درك سيادت عيسى است، كه جهان يونانى ـ رومى، كه ما وارث آنيم، آن را در پيش گرفته است; همچنين اين را بحث خواهم كرد كه شايسته است مسيحيان در اين عصر جديد، كه در حال رسيدن به اتحاد جهانى كليسا هستيم، نسبت به ويژگى هاى اختيارى و اسطوره اى اين زبان سنتى آشنا شوند.
براى ما سودمند است كه ترفيع يك معلم انسانى به درجه يك شخصيت الهى داراى قدرت عام را در سنت دينى ديگرى كه ما مى توانيم از بيرون نظاره گر آن باشيم، مشاهده كنيم.
بنابراين، طريقه رشد بوداشناسى و مسيح شناسى قابل مقايسه است. انسانى به نام گوتمه، تجسد يك بوداى متعالى ازلى انگاشته شد، همان طور كه عيسى تجسد لوگوس ازلى يا پسر خدا به حساب آمد. در فرقه مهايانه، بوداى متعالى با حقيقت مطلق يكى است، همان گونه كه در مسيحيت، پسر ازلى با خداى پدر يكى است. بنابراين گوتمه درمه (حقيقت) است كه جسم گرفته است، همان طور كه عيسى «كلمه» است كه جسم گرفته است. در واقع در ترجمه عهد جديد به زبان برمه اى، درمه را معادل لوگوس آورده اند و بنابراين جمله آغازين انجيل يوحناى قديس در زبان برمه اى اين گونه است: «در ابتدا درمه بود...». من در اين جا نمى خواهم به طور عميق به شباهت هاى بسيار جالب بين موضوعات مسيحى و فرقه مهايانه بپردازم. من مى خواهم توجه را به سوى اين واقعيت جلب كنم كه در فرقه بودايى مهايانه ـ و نه در فرقه تيره واده به حق خاطرنشان كرده كه «ارتباط فرقه مهايانه با آيين اصلى بودا مانند ارتباط بين انجيل يوحنا و انجيل متى است».
مقصود ما از ذكر اين تحول مهايانه اى بودايى اين نيست كه تفسير بعدى گوتمه انسان به منجى كيهانى و متعلق عبادت، درست يا خطاست; بلكه ما گرايشى از فكر دينى را در كار مى بينيم كه در تاريخ مسيحيت نيز ديده مى شود. البته در اين دو دين ترفيع مؤسس شكل ها و ويژگى هاى متفاوتى گرفته است; اما در هر دو مورد باعث شده كه در اين سنت متحول درباره مؤسس با الفاظى سخن گفته شود كه خود او به كار نبرده است و با اعتقادات پيچيده اى شناخته شود كه به تدريج نسل هاى بعدى پيروان ساخته اند.
اما ممكن است گفته شود كه حداقل يك تفاوت بسيار مهم بين عيسى و گوتمه وجود دارد كه اِسناد صفات الهى را صرفاً به يكى موجه مى گرداند، و آن برخاستن عيسى از قبر است. آيا قيام عيسى از قبر او را از ديگر انسان ها جدا نمى كند و نشان نمى دهد كه او خداى متجسد است؟ طرح چنين دليلى اجتناب ناپذير است، اما تأييد آن مشكل است. اين كه نوعى از تجربه ديدن عيسى بعد از مرگش، يعنى يك يا چند ظاهر شدن كه به رستاخيز او معروف شده، وجود داشته است، با توجه به بقا و رشد جنبش عيسى، كه در اصل بسيار كوچك بوده، يقينى است. اما ما امروز نمى توانيم بگوييم كه اين حادثه رستاخيز چه بوده است. طيف احتمالات از زنده شدن مجدد جسد مسيح تا ديدن خداوند در جلالى باشكوه را در برمى گيرد. اما در اين بايد ترديد كرد كه حادثه رستاخيز را، هر ماهيتى كه داشت، معاصران عيسى سندى بر الوهيت او دانسته باشند. چون قيام از مرگ به زندگى، به معناى كاملا حقيقى آن، در آن دوره و در آن مناطق، اين اندازه عجيب و باورنكردنى كه براى انسان هاى امروزى است، نبود. اين امر از تعداد بسيارِ زنده شدن مردگان، كه در عهد جديد و نوشته هاى آباى كليسا بدان ها اشاره شده، نمايان است. گفته شده كه عيسى اليعازر (يوحنا، 11: 1ـ44)، پسر يك بيوه زن (لوقا، 7: 11ـ17)، دختر يايِرُس (مرقس، 5: 35ـ43 و لوقا، 8: 49ـ56) را زنده كرده است و به فرستادگان يحياى تعميددهنده گفته است كه: «برويد و يحيى را از آنچه شنيده و ديده ايد اطلاع دهيد كه نه تنها نابينايان بينايى خود را به دست مى آورند و لنگان راه مى افتند، بلكه همچنين مردگان زنده مى شوند» (متى، 11: 5). متى نقل مى كند كه در روز بر صليب كردن عيسى «قبرها گشاده شد و بسيارى از بدن هاى مقدسين كه آرميده بودند برخاستند و بعد از برخاستن وى از قبور برآمده، به شهر مقدس رفتند و بر بسيارى ظاهر شدند» (متى، 27: 52ـ53). همچنين نويسنده رساله به عبرانيان، به عنوان علامت ايمان در روزگاران قديم، مدعى است كه «زنان مردگان خود را به قيامتى بازيافتند» (عبرانيان، 11: 35; مقايسه كنيد با اول پادشاهان، 17: 17ـ24). و ايرنئوس، كه در ربع آخر قرن دوم ميلادى قلم مى زد، به زنده شدن مردگان به دست حواريون، و نيز بارها به رخ دادن آن در مجامع بعدى كليسا، اشاره مى كند. لذا اين ادعا، كه عيسى پس از مرگ زنده شده است، خود به خود او را در مقوله اى كاملا مجزا قرار نمى دهد. اين نشان مى دهد كه او در عنايت الهى جايگاه ويژه اى دارد; اما بدين معنا نيست كه او واقعاً الهى به حساب آورده شود; چون نگفته اند كه عيسى به خاطر سرشت الهى كه خودش دارد، زنده شده، بلكه گفته اند كه او را خدا زنده كرده است. بنابراين نخستين مبلغان مسيحى نتيجه نمى گرفتند كه او خودش خداست، بلكه مى گفتند كه او انسانى است كه خدا او را براى نقش ويژه اى برگزيده و او، با قيام خود از قبر، مسيح و خداوند بودن خود را اعلام كرده است (اعمال رسولان، 2: 22 و 36).
امروزه از ديدگاه ما پذيرش داستان هاى زنده شدن جسد چندان آسان نيست، و اين امر در اين جا مشكل تر هم مى شود، چرا كه اين داستان ها به حادثه اى اشاره دارند كه نزديك به بيست قرن پيش رخ داده است و اسناد مكتوب در جزئيات با هم تعارض زياد دارند و تفسير آنها بسيار مشكل است. اما بااين حال اگر تصور كنيم كه زنده شدن جسدى امروز رخ داده، هرگز دليل بر اين نيست كه ما بايد ضرورتاً اين حادثه را دليل بر الوهيت آن جسد بگيريم. جورج كِيرد اين نكته را به خوبى بيان مى كند:
فرض كنيد كه شما فردا با دليلى قطعى با اين پديده مواجه شديد كه يكى از آشنايان شما را كه به نظرتان قطعاً مرده است، چند شاهد موثق زنده ديده اند. شما يقيناً مجبوريد در برخى از ديدگاه هاى خود درباره علوم تجربى تجديدنظر كنيد; اما در اين ترديد دارم كه خود را ملزم به تغيير عقيده درباره خدا احساس كنيد. شك دارم كه شما نتيجه بگيريد كه آن آشناى شما الهى است، يا اين كه مُهر حجيت و وثاقت بر همه گفته ها و اعمال او خورده است... .
اينك به موضوع ترفيع يك انسان به مقام الوهيت باز مى گرديم. دركى از مسيح كه سرانجام به اعتقاد راست كيشى مسيحى تبديل شد، او را خداى پسر متجسد، شخص دوم تثليث كه انسان گونه زيست، مى انگارد. به همين معنا اعتقادنامه نيقيه درباره او مى گويد: «تنها پسر صادر از خدا، در ازل از پدر صادر شد، نور از نور، خداى واقعى از خداى واقعى، صادر شده نه مخلوق، داراى يك ذات با پدر». اما بسيار ناموجه به نظر مى رسد كه فرض كنيم عيساى تاريخى اين گونه مى انديشيده و اين امور را تعليم مى داده است، همان طور كه اين فرض كه گوتمه تاريخى آموزه «سه بدن» را مى انديشيده و تعليم مى داده، بسيار ناموجه است. از اين رو اگر با بيشتر دانشمندان امروزى عهد جديد همراه شويم و بپذيريم كه انجيل چهارم يك تفكر الهياتى عميقِ مهيج گونه است كه بيانگر تفسيرى مسيحى از عيسى است كه (احتمالا در اِفِسُسْ) در اواخر قرن اول شكل گرفته است، نمى توانيم به صورتى موجه گفته هاى مهم اين كتاب را درباره مسيح، مانند «من و پدر يك هستيم»، «هيچ كس به سوى پدر نمى آيد مگر به واسطه من»، «هركس من را ديد پدر را ديده است»، به خود عيسى نسبت دهيم. اما با اين حال ما، به ويژه از سه انجيل همنوا، تصويرى از يك شخصيت حقيقى با يك پيام حقيقى مى گيريم كه وراى اشاراتِ غالباً متناقضِ موجود در سنت ها است. اين اسناد سه دسته از خاطرات گروهى را درباره عيسى به ما مى دهند كه به صورت هاى مختلف تحت تأثير نيازها، علايق و اوضاع و احوال دواير مسيحى اند كه در آن به وجود آمده اند. البته من هم همان كارى را مى كنم كه قبلا پيشنهاد كردم و آن اين كه هر كس عيسايى را توصيف مى كند كه سيد (خداوند)ش مى خواند; انسان در لابه لاى شواهد عهد جديد اشاراتى را به شخصى مى يابد كه پاسخ نيازهاى روحى خود او را برآورده مى كند. بنابراين من اين مرد ناصرى را شخصيتى مى بينم كه نسبت به حقيقت خدا آگاهى عميق و بسيار زيادى دارد. او يك مرد خدا بود كه در حضور ناپيداى خدا مى زيست و خدا را اَبّا (پدر) خطاب مى كرد. روح او به روى خدا گشوده بود و زندگى او پاسخى هميشگى به محبت الهى بود، به گونه اى كه هم كاملا مهربان و هم كاملا سخت گير مى نمود. خداآگاهى او چنان قوى بود كه زندگى او، به تعبيرى، با زندگى خدا هماهنگ و همساز بود; و در نتيجه دستان او مى توانستند بيماران را شفا دهند و «فقيرانِ در روح» در حضور او زندگى جديد مى يافتند. اگر شما يا من او را در فلسطين قرن اول ملاقات كرده بوديم، با حضور او احساس اضطراب و تشويش مى كرديم (اميدواريم كه اين گونه باشيم). ما احساس مى كرديم كه دعوت بى قيد و شرط الهى رودرروى ماست و از ما مى خواهد كه خود را به طور كامل به او بسپاريم و به عنوان كودكان و عواملِ اهداف او در روى زمين دوباره متولد شويم. اگر با تمام وجود به خواسته او پاسخ مى داديم ممكن بود در معرض خطر، فقر و استهزا قرار بگيريم. تقابل بين بدن و عقل به گونه اى است كه هنگامى كه تصميم مى گيريم خود را، در پاسخ به دعوت خدا به واسطه مسيح، به او بسپاريم، ممكن است خود را نگران يا نالان بيابيم و يا سخنان عجيبى به زبان آوريم كه سخن گفتن به زبان هاى مختلف خوانده مى شود.
اما عهد جديد نشان مى دهد كه سكه روى ديگرى هم دارد و آن اين كه در اين صورت، علاوه بر چالش و درگيرى با خويشتن، از سرور درونى بهره مى برديم، يعنى دست يافتن به يك زندگى جديد و بهتر كه با زندگى الهى هماهنگ است و بر حقيقت الهى تكيه دارد. بنابراين ما در حضور عيسى احساس مى كرديم كه در حضور خدا هستيم، نه به اين معنا كه عيساى انسان واقعاً خداست، بلكه به اين معنا كه او چنان آگاهى تام نسبت به خدا داشت كه ما مى توانستيم از طريق تأثير روحانى، بخشى از اين آگاهى را كسب كنيم. دست كم اين چيزى است كه ممكن بود رخ دهد. اما اين امكان هم بود كه از اين حضور چالش آميز روى بگردانيم; چون قادر نبوديم يا نمى خواستيم به اين دعوت خدا، كه از طريق جوانى كاملا بى پيرايه از طبقه كارگر به ما رسيده بود، اعتراف كنيم، و بنابراين در را به روى او، و در نتيجه به روى خدا، مى بستيم. بنابراين مواجهه با عيسى، چه با جسم او و چه با تصاويرى كه عهد جديد از او ارائه مى دهد، هميشه ممكن است باعث تحول در زندگى هر كس شود و او را يا به قله نجات و يا به محكوميت روز حساب برساند.
اگر اين تفسير اصولا صحيح باشد، عيسى لابدّ از اين امر آگاه بوده است كه بيش از همه معاصران خود كه ديده يا درباره آنها شنيده بود، خدا را مى شناخته و مخلصانه تر از همه او را اطاعت مى كرده است. او لاجرم آگاه بوده است كه در حالى كه مردان و زنان عادى در بيشتر اوقات حضور الهى را به طور ضعيف و غيرمستقيم احساس مى كردند، و در حالى كه كاتبان و فريسيان اغلب از دين براى تقويت موقعيت ممتاز خويش استفاده مى كردند، او به طور مستقيم و با شدت متوجه پدر آسمانى بود، به گونه اى كه مى توانست با اقتدار درباره او سخن بگويد; مى توانست مردان و زنان را دعوت كند كه مانند فرزندان خدا زندگى كنند; مى توانست داورى و بخشايش خدا را اعلام كند; و مى توانست با قدرت خدا بيماران را شفا دهد. بنابراين عيسى لابدّ از موقعيت ممتاز خود نسبت به معاصرانش آگاهى داشته است، موقعيتى كه با پذيرش عنوان مسيح يا با به كاربردن تصوير «پسر انسانِ» آسمانى، كه بديل آن است، آن را براى خود اعلام كرده است. اين دو مقوله هر دو حاكى اند از انسانى كه دعوت شده تا خدمتگزار خاص و نماينده خدا بر روى زمين باشد.
آگاهى بسيار عميق عيسى نسبت به خدا و اقتدار روحانى اى كه در نتيجه آن برايش حاصل شد، و تأثير او به عنوان خداوند و بخشاينده حيات جديد، براى شاگردان او زبان مناسبى را ضرورى كرد كه با آن درباره استاد خود سخن بگويند. درباره او بايد به شيوه اى مى انديشيدند كه با كل نظامى كه او ايجاد كرد، مناسب باشد. بنابراين او را پيروان يهودى اش مسيح خود خواندند، و اين عنوان، كه تا حدى اسرارآميز بود، نهايتاً در كليساى مركب از يهوديان و امت ها متحول شد و معناى الوهيت پيدا كرد.
اما چگونه يهوديان، همراه با ديگر همدينان مسيحى خود از امت ها، به پرستش يك انسان روى آوردند و بدين سان از توحيد و يگانه پرستى خود جدا شدند و به طريقى رفتند كه سرانجام به اصل متافيزيكى پيچيده تثليث رسيد؟ چون در تعاليم مسيحيت اوليه، همان طور كه از كتاب اعمال رسولان نقل كرديم، عيسى اين گونه معرفى مى شود: «مردى كه نزد شما از جانب خدا مبرهن گشت به قوات و عجايب و آيات كه خدا در ميان شما از او صادر گردانيد» (اعمال رسولان، 2: 22); اما حدود سى سال بعد انجيل مرقس با اين كلمات آغاز مى شود: «ابتداى انجيل عيسى مسيح...»; و در انجيل يوحنا، كه پس از يك دوره تحول سى ساله يا حدود آن نوشته شده، اين بيان مسيحى به خود عيسى نسبت داده شده و چنين توصيف شده است كه به عنوان موجودى الهى كه از الوهيت خويش آگاهى داشته، بر روى زمين مى زيسته است.
اين فرايند خداانگارى چرا و چگونه رخ داد؟ از تأثيرى كه عيسى بر انسان ها گذاشته است، آشكار مى شود كه او داراى قدرت روحى عظيمى بوده است. كسانى كه حوارى او مى گشتند «دوباره متولد مى شدند» و پس از آن آگاهانه در حضور خدا مى زيستند و با سرور در خدمت اهداف الهى بر روى زمين بودند و تجربه آنان بى كم و كاست براى چندين نسل دست به دست مى گشت. شايد ايمان مسيحى در آتش زجر و آزارها حتى آبديده تر و محكم تر مى گشت. اين جريان پرشور و زيروروكننده تجربه دينى بر عيسى به عنوان مسيح و سيد خداوند متمركز بود. شكى نيست كه براى مؤمن عادى، كه در ميان جمع برادرانه مؤمنان مى زيست، اين كافى بود كه درباره عيسى صرفاً به عنوان «سيد» خداوند فكر كند و سخن بگويد. اما قبل از دوره هاى فشار و شكنجه طولانى بايد ابتدا در ميان جوامع يهودى و سپس در ميان امت هاى جهان امپراتورى روم، عناوينى رايج شده باشد كه نزاع بر سر قدرت نجات بخش عيسى را با صراحت طرح كرده باشد. فقط عالى ترين عناوين در دسترس چنين قابليتى داشته اند. براى مردان و زنانى كه يك بار با مواجهه با عيسى متحول گشته بودند، او محور دينى حياتشان و متعلق سرسپردگى و وفادارى شان بود; مولايى بود كه به پيروى از او زندگى خويش را به خدا مى سپردند و از نو زندگى خود را از خدا دريافت مى كردند. بنابراين طبيعى بود كه آنها اين آقايى و مولايى را با بالاترين الفاظى كه در فرهنگشان بود، بيان كنند. در نتيجه ما در خود عهد جديد مى يابيم كه الفاظ مختلفى آزمايش شده اند. برخى از آنها رواج نيافته اند; براى مثال نام آخرت شناسانه «پسر انسان كه بر روى ابرهاى آسمان مى آيد»، در خارج از نقل تعاليم خود او به كار نرفت; همچنين نام مشخصى كه پولس قديس براى او به كار برد، يعنى «آدم دوم»، هر چند تا امروز باقى مانده، اما هرگز به صورت گسترده و محورى به كار نرفته است. به كارگيرى انديشه «لوگوس» توسط يوحناى قديس هر چند به مثابه يك عنوان الهياتى، مهم باقى مانده است، اما تحول اصلى آن چيزى بود كه با اين آموزه كه عيسى مسيحاى يهوديان است آغاز شد و در شوراى نيقيه با يكى دانستن او با خداى پسر، شخص دوم تثليث كه تجسد يافته است، به اوج خود رسيد. مايكل گولدر درباره اين عبارت مى گويد: «در اين فقره هيچ چيزى كه ويژه مسيحيت باشد وجود ندارد، به جز متنى كه لوقا اين فقره را در آن درج كرده است، و اين قطعه به احتمال قوى يك اثر يهودى ماقبل مسيحيت است». چنين زبانى، كه بسيار بعيد است تحت تأثير عيسى از نو ايجاد شده باشد، از قبل در سنت فرهنگى يهود موجود بود و كسانى كه عيسى را مسيح مى دانستند آن را به سادگى براى او به كار مى بردند.
اين زبان باستانىِ پسر بودن براى خدا را چگونه بايد درك كرد؟ آيا پادشاه حقيقتاً پسر خدا دانسته مى شد يا مجازاً؟ اين سؤال احتمالا بسيار تند است; چون فرهنگ هاى اوليه تمايزات امروزى ما را ترسيم نمى كردند، بلكه اين عنوان به نظر ما مجازى يا تشريفاتى مى رسد. ماوينكل مى گويد: «پادشاه نزديك تر از هركس به يهوه است. او پسر يهوه است (مزامير، 2: 7). به زبان اسطوره اى گفته شده است كه يهوه او را متولد كرده، يا اين كه او از الهه فجر بر روى كوه مقدس متولد شده است (مزامير، 110: 3).» اما «با وجود همه استعاره هاى اسطوره اى كه درباره تولد يك پادشاه هستند، در قوم اسرائيل هيچ بيانى از يك مفهوم متافيزيكى درباره الوهيت پادشاه يا رابطه او با يهوه نمى يابيم. واضح است كه پادشاه به وسيله پسرخواندگى پسر يهوه دانسته شده است». در واقع احتمالا تنها جايى كه يك تدهين شده خداوند در اسرائيل، به صورت جسمانى، پسر خدا دانسته شده، داستان تولد عيسى از باكره در اناجيل متى و لوقا است. اما معناى جسمانى پسر بودن براى خدا با گزارش تعميد عيسى در تعارض است، كه در آن يكى از فرمول هاى قديمى كه در هنگام تاج گذارى پادشاه به كار مى رفت، يعنى «تو پسر من هستى» (مزامير، 2: 7)، با ندايى آسمانى گفته شد. پس به نظر مى رسد كه از همين جا انديشه پسر بودن براى خدا وارد سنت عبرانى شد; و اين باور كه عيسى در سلسله سلطنتى داوود قرار دارد و به كارگيرى عنوان مسيحا براى او، تصور پسر بودن او براى خدا را به وجود آورد. عبارت آغازين انجيل مرقس از همين باب است: «عيسى مسيح، پسر خدا». با رشد الهيات مسيحى در طى قرون، گذر مهم از «پسر خدا» به «خداى پسر» و شخص دوم تثليث رخ داد. اين تغيير موضع از تصوير شاعرانه، يعنى پسر خدا، به مفهوم تثليثى، يعنى خداى پسر، از قبل در انجيل چهارم موجود بود و از آن زمان در كليسا با تاريخى انگاشتنِ بدون نقدِ گزارشى كه اين كتاب از تعاليم عيسى ارائه مى داد، معتبر به حساب مى آمد; چون ويژگى انجيل چهارم اين است كه در آن مأموريت و پيام عيسى بر خود او به عنوان پسر خدا متمركز است و اين پسر بودن به معنايى خاص است كه در واقع معادل خداى مجسد بودن اوست. در اين انجيل، عيسى موضوع تبليغ خويش است; و الهيات كليسا عمدتاً از قرائتى كه يوحنا از تعاليم عيسى ارائه مى دهد پيروى مى كند. اين كتاب از اين جهت قرائتى جديد است كه در اناجيل همنوا، كه قديمى ترند، تعاليم عيسى آشكارا نه بر خود او، بلكه بر ملكوت خدا متمركزند.
به گمان من، در اين ترديدى نيست كه اين خداانگارى عيسى تا اندازه اى، و شايد عمدتاً، در نتيجه تجربه مسيحىِ آشتى مجدد با خدا به وجود آمده است. بر زندگى جديدى كه عيسى شاگردانش را، و آنها به نوبه خود ديگران را، به آن وارد كردند، احساس باشكوه رحمت و محبت الهى حاكم بود. جوامع اوليه مسيحى با شناخت از رحمت پذيرنده خدا زندگى مى كردند و مسرور بودند. براى آنها، به عنوان يهوديانى كه تحت تأثير سنت ديرپاى قربانى كردن توسط كاهنان بودند، مسلّم بود كه «بدون ريختن خون آمرزش نيست» (عبرانيان، 9: 22). پس طبيعى بود كه در ذهن خود از تجربه اى كه به عنوان شاگرد عيسى، از آشتى با خدا داشتند، به انديشه مرگ او به عنوان قربانى و كفاره منتقل شوند; و از اين جا به اين نتيجه برسند كه به منظور اين كه مرگ عيسى كفاره اى كافى براى گناه انسان باشد، پس خود او بايد الهى باشد.
بنابراين هم اين طبيعى و قابل فهم بود كه عيسى، كه از طريق او انسان ها مواجهه اى سرنوشت ساز با خدا و يك زندگى جديد و بهتر را يافته بودند، به عنوان «پسر خدا» خطاب شود، و هم اين كه بعداً اين تعبير شاعرانه به صورت سخنى خشك و بى روح درآيد و از تعبير استعاره اى «پسر خدا» به تعبير متافيزيكى خداى پسر، كه در يك الوهيت تثليثى هم ذات با پدر است، متحول شود. در آن محيط فرهنگى، اين طريق مؤثرى براى بيان اهميت عيسى به عنوان شخصى بود كه انسان ها از طريق او مواجهه اى كاملا متحول كننده با خدا پيدا مى كردند. آنها زندگى جديد، قدرت جديد و هدف جديدى را تجربه كرده بودند. آنها نجات يافته بودند و از ظلمت خودخواهى دنيوى به نور حضور خدا آورده شده بودند. و طريقه اى كه در آن اهميت عيسى با اسطوره شناسى و فلسفه اروپاى سه قرن نخست بيان شد، از روى محافظه كارى كه لازمه دين است، زبان متعارف مسيحى گشت، و ما امروز وارث آنيم. اما نبايد فراموش كرد كه اگر بشارت مسيحى به جاى غرب و امپراتورى روم، به سوى شرق و هندوستان مى رفت، احتمالا اهميت دينى عيسى در فرهنگ هندويى با خطاب كردن او به مثابه «اَوَتار» شمردن او، يعنى شخصى كه به اتحاد با واقعيت نهايى دست يافته اما از روى رحمت به انسان ها و براى نشان دادن راه زندگى به ديگران در اين جهان انسانى باقى مانده است، بيان مى شد. اين تعابير در اين فرهنگ ها بيانى مناسب براى يك واقعيت روحانى اند.
در گذشته مسيحيان عموماً زبانى را كه درباره عيسى متداول بود به عنوان بخشى از سرسپردگى عملى خويش و بدون سؤال از منطقى بودن آن مى پذيرفتند. آنها نمى پرسيدند كه وقتى شخص مى گويد «عيسى خداى پسر مجسد بود»، از چه نوع كاربرد زبانى استفاده مى كند. آيا اين يك گزاره ناظر به واقع است (يك گزاره مركب كه ظاهراً درباره واقعيات تجربى يا متافيزيكى است)، يا اين كه يك تعهد را مى رساند، يا داورى ارزشى مى كند؟ و آيا معناى آن حقيقى يا مجازى يا نمادين يا اسطوره اى يا شعرى است و يا غير آن؟ چنين سؤالاتى هر چند اغلب به صورت غيرمستقيم مطرح بوده اند، اما تنها در دوره اخير كه در آن توجه فلسفه به صورت منظم معطوف به كاربرد زبان، و از جمله زبان دين، شده است، به صورت مستقيم مطرح شده اند. ما كه در جهان فرهنگى خويش زندگى مى كنيم، به طور طبيعى، و در واقع به ناچار، اين سؤالات را مى پرسيم.
بايد اين سؤالات را به ويژه به مسيح شناسى دوطبيعتى شوراهاى نيقيه و كالسدون، كه سرانجام به صورت آموزه راست كيشى مسيحى در آمد، متوجه كنيم. اين مسيح شناسى تا اندازه اى متافيزيكى و تا اندازه اى تجربى است: تجربى است چرا كه مى گويد عيسى انسان بود، متافيزيكى است چرا كه مى گويد عيسى خدا بود. پس اگر بين يك گزاره حقيقى (چه تجربى و چه متافيزيكى) و گزاره هاى مجازى، شعرى، نمادين و اسطوره اى تميز قائل شديم بايد بگوييم كه مقصود وضع كنندگان فرمول نيقيه اى اين بود كه به صورت حقيقى فهم شود. اين فرمول بيان مى كند كه عيسى حقيقتاً (نه مجازاً) خدا بود، و همچنين حقيقتاً (نه مجازاً) انسان بود. الوهيت او به اين معنا نيست كه شبيه خدا بود يا به تعبير شاعرانه خدا بود يا چنان كه گويى خدا بود; او واقعاً و حقيقتاً خداى مجسد بود، و همچنين واقعاً و به درستى و حقيقتاً يك انسان بود.